آرادآراد، تا این لحظه: 7 سال و 30 روز سن داره
وبلاگ آراد(✿◕‿◕✿)وبلاگ آراد(✿◕‿◕✿)، تا این لحظه: 3 سال و 13 روز سن داره

آراد کوچولو

شب ویژه (خاطره اصلی)

1400/4/2 14:24
نویسنده : آبجی آوا
267 بازدید
اشتراک گذاری

سلام
دیروز عصر دایی وحید و خاله لادن رفتن باغ و منم تقریبا نا امید شده بودم که برگردن و شبمون به هم بریزه . اما ساعت 10 اینا بود که برگشتن (یوهووووووووووو) ما هم رفتیم بالا و همبرگر خوردیم (و منی که کلا عکس یادم می ره✌🏻😐) خلاصه تو هم کامل نخوردی همبرگرت رو چون مامانم فکر می کرد دایی اینا دیر میان و همبرگر می ره برای فردا شب به تو شام داده بود و اضافه همبرگرت مال من شد 😎 خلاصه خوردیم و برگشتیم پایین (خونه مامان بزرگم دو طبقه هست و طبقه اول خودشونن و طبقه دوم دایی و خاله لادن و ارسلان (من از بچه گی عادت کردم به زنداییم بگم خاله✌🏻😐)) خلاصه وقتی برگشتیم پایین عمه اعظم (عمه مامانم) و عمو احمد و دایی جواد و اهورا و شکیبا و شیدا و خاله زهرا و عموسعید اومدن خونمون (نمی دونم کسی رو جا انداختم یا نه) خلاصه خیلی شلوغ شده بود . من همیشه هم بازی شکیبا بود اما حالا خیلی از من بزرگتر شده و خلاصه من توی جمع تنها شدم😔مجبور شدم وقتم رو با تو و اهورا که حدودا یکی دو سال ازت بزرگتر بود شاید هم هم سن بگذرونم . می خواستم کتاب بخونم اما کتابم رو پیدا نمی کردم . خلاصه وضعی بود . بالاخره شکیبا و شیدا و عمو سعید و خاله زهرا (یادم نمیاد دیگه کیا باهاشون رفتن) ساعت 12 بود که رفتن . اما بقیه موندن چون اهورا داشت با آراد بازی می کرد و نمی خواستن وسط بازیشون برن . خلاصه یکم با دایی جواد و ارسلان مورتال کامبت (یه بازی کشتی کج معروفه اما نسخه ای که بابام برای ما نصب کرد خیلی داغونه اولین نسخه منتشر شده ای هست !) بازی کردیم و یکم از جادو هاشون سر در آوردیم (و منی که عاشق سونیا هستم چون تنها شخصیت زنی که نسخه ما داره اونه😎) ارسلان هم کلا اسکورپیون و ساب زیرو و کانو بر می داشت . دایی جواد جانی کیج برداشت تو هم مختلف بودی هر ازگاهی رایدن برمیداشتی بعضی وقتا هم اسکورپیون . خلاصه از بحث مورتال کامبت بیایم بیرون . وقتی بالاخره دایی جواد اینا رفتن و خونه خلوت شد من و تو شتابان رفتیم بالا . ارسلان معمولا تا صبح بیداره پابجی و فورتنایت بازی می کنه و فیلم می بینه . خلاصه منم پیش ارسلان یکم کتاب خوندم بعد من و تو اینقدر دوتایی تبلت بازی کردیم تا خوابمون برد .
صبحش بیدار شدم صدای دوستای مامان جون از پایین میومد تو هم خواب بودی خاله لادن هم آشپزی می کرد ارسلان هم خواب (هنوز هم خوابه)بلند شدم رفتم کتابم رو از توی اتاق ارسلان کش رفتم نشستم کتاب خوندم . بعد خاله لادن رفت پایین و تو هم بیدار شدی و دوستای مامان جون رفتن و تمام . 

پسندها (5)

نظرات (3)

آبجی مهناآبجی مهنا
3 تیر 00 12:34
چه جالب منم از بچگی به زنداییم میگفتم خاله😎
آبجی آوا
پاسخ
😃😃😎😎
👯‍♀️مهنا👯‍♀️👯‍♀️مهنا👯‍♀️
18 تیر 00 21:41
عالییییی&hearts️
آبجی آوا
پاسخ
مررسی
👯‍♀️مهنا👯‍♀️👯‍♀️مهنا👯‍♀️
18 تیر 00 21:42
من به زنداییم،زندایی می گفتم😁
آبجی آوا
پاسخ
😅