آرادآراد، تا این لحظه: 7 سال و 30 روز سن داره
وبلاگ آراد(✿◕‿◕✿)وبلاگ آراد(✿◕‿◕✿)، تا این لحظه: 3 سال و 13 روز سن داره

آراد کوچولو

باغ دایی

1400/3/16 15:08
نویسنده : آبجی آوا
262 بازدید
اشتراک گذاری

سلام
منو بابت کم فعالیتیم ببخشید 
دیروز صبح رفته بودیم باغ دایی ولی دایی و خاله لادن و ارسلان و آقاجون زودتر رفته بودن و از دو روز پیش اونجا بودن 
تو هم دوست داشتی با ماشین اونا بری و چون پلاک ماشین بابا مال بوشهر بود و نمی شد با ماشین بابا رفت ما با ماشین آقاجون رفتیم
خاله ویدا و عمو حسن هم پریروز اومده بودن خونمون اونا هم با بقیه وسایل مثل پنکه و ... که بزرگ بود اومدن
منم که صبح اول از همه ساعت 7 بیدار شده بودم تا بقیه بیدار بشن نشسته بودم پیش طلا ( طوطیمون) باهاش حرف می زدم که آروم باشه و بقیه رو بیدار نکنه
خلاصه راه افتادیم . بابا یادش رفته بود فلش آهنگش رو از توی ماشین خودش بیاره و فلش منم تو خونه مونده بود🙈
تا باغ دایی حدودا 1 ساعت راه بود . وقتی رسیدیم ، اول از همه رفتی تو خونه و گفتی : خونه تون چقدر قشنگه ! (آخرین بار چهارشنبه سوری اومده بودیم و خونه هنوز ساخته نشده بود و الان هم هنوز نصفه نیمه هست)
یکم تو باغ گشتیم که خاله مریم گفت بیاین جالیز بازی کنیم . خلاصه وسایلش رو آوردیم وسط بازی بلند شدی گفتی من نمی خوام بازی کنم و رفتی تو باغ . من و خاله مریم و ارسلان و خاله ویدا بازی رو شروع کردیم و چیزای تو رو گذاشتیم کنار . یکدفعه برگشتی گفتی : منم می خوام بازی کنم !
ما هم با کلی بدبختی بازی رو رسونده بودیم اونجا گفتیم : دیگه نمی شه خودت گفتی نمی خوام بازی کنم !
تو هم زدی زیر گریه اما بابا صدات زد . تو هم رفتی پیش بابا شروع کردی بازی با گوشی بابا .🤦🏻‍♀️ ما هم آخرای بازی بودیم که مامانجون گفت : ناهار آماده ست !
ناهار جوجه کباب بود . ما هم زود زود بازی تو تموم کردیم و ناهار خوردیم . بعد ناهار تو رفتی پیش بابا و دایی وحید و عمو حسن توی اتاق خوابیدی و من و خاله ویدا و خاله مریم و خاله لادن و مامان جون و آقاجون و ارسلان تو سالن . دایی می خواست نوشابه ها و ... رو ببره بزاره توی رودی که توی باغ همسایه ، آقای رحیمی بود منم باهاش رفتم . یکدفعه دیدم دایی از یه جای شیب دار رفت پایین توی رود بعد از یه جایی رفت توی جایی که انگار باغ همسایه بود . تصمیم گرفتم من نرم تو باغ و فقط یکم پاهام رو بزنم تو آب . رفتم پایین و پاهام رو زدم تو آب رودخونه . وقتی خواستم بیام بالا هر کاری کردم هی سر می خوردم و کلا گلی شده بودم . آخر دمپایین رو نپوشیدم و بدون دمپایی رفتم بالا و شدم گل خالی . برگشتم باغ و پاهام رو حسابی شستم بعد مامانم گفت لباست خاکیه . گفتم مهم نیست . وقتی همه بیدار شدن چیپس و پفک آوردیم نشستیم جلو پنکه (اینقدر گرم بود آفتاب پرست ها اسمشون رو گذاشته بودن کولر پرست!).چیپس رو باز کردیم دیدیم از اون مدلاست که ماست می خواد 😕  چیپس رو کردیم تو پلاستیک و تازه پفک رو باز کرده بودیم (من و تو هم پفک دوست نداریم) که یهو برق رفت و پنکه هم خاموش شد و ما موندیم و خونه گرم . بعد یه مدت به نتیجه رسیدیم زیادی هوا گرمه . دایی و خاله لادن گفتن بریم یه جای دیگه بشینیم خنک باشه . 
داشتیم می گفتیم مثلا بریم زیر درختای قبرستون (بلههههه چند متر اونور تر باغمون یه قبرستون بود و جلوی باغمون هم مرغداری😂) یا زیر درختای باغ آقای رحیمی . بالاخره سر باغ آقای رحیمی به نتیجه رسیدیم . باغ دایی و آقای رحیمی با یه توری از هم جدا شده بود ولی برای رفتن توی باغشون باید از همون مسیر شیب دار می رفتیم . خلاصه من و خاله مریم و دایی اول رفتیم (با موفقیت رفتم !) و دیدیم یه روی باریک هم وسط باغشونه که دایی نوشابه و هندونه رو گذاشته بود تو اون تا خنک بمونن . رود جریان هم داشت ( بزارید درست بگم جلوی باغ بین باغ و مرغداری یا کانال بزرگه که آبش از یه رود تو کوه می ره و از آب کاناله کانال کوچیک درست کردن و به باغ های اطراف فرستادن برای آبیاری درخت ها) و حسابی لذت بخش بود . من و خاله مریم نشستیم لب رود و پاهامون رو گذاشتیم تو آب ، نگو که چقدر یخ بود ! تمام گرمای خونه از تنمون رفت بیرون به جاش یخ زدیم ! اما کم کم به آب عادت کردیم و تو و بقیه هم اومدن . ارسلان هر چی گشت نتونست جا برای نشستن پیدا کنه اینقدر توی قسمت های بالا تر رود راه می رفت تا جا پیدا کنه آب رو قهوه ای قهوه ای کرد . آخر نشست و تو هم دوست داشتی بشینی برای همین بابا برات یه جای درست کرد . ولی اینقدر وول خوردی تا آخر بابا نذاشت بشینی لب آب و گفت تو توی خشکی پیش ما بشین . مامان جون یکی از هندونه ها رو برداشت و قاچ کرد و همه مون لب آب هندونه خوردیم . تو که چند تا قاچ بزرگ خوردی و لباست سفیدت شده بود قرمز ! منم وقتی خواستم یه قاچ رو بین خودم و خاله تقسیم کنم یه قاچش رو انداختم تو آب . شانس آوردم گرفتمش وگرنه رفته بود تو باغ های بقیه ! خلاصه شستمش و خوردیم و آخرین تکه هندونه ام رو هم انداختم تو آب😂یکم نشستیم و تخمه و هندونه خوردیم تا یکدفعه خانم رحیمی پیداش شد . خانم رحیمی هم وقتی داشتیم جالیز بازی می کردیم اومده بود خونه خلاصه چقدر حرف می زد ! نشستیم و با خانم رحیمی حرف زدیم تا یکدفعه پاهای آقای رحیمی هم از دور پیدا شد 😂 و من خودمو کشتم اینقدر به دایی گفتم مطمئنی اجازه داد بیایم تو باغش ؟ اما از یه جا خودم هم مطمئن شدم چون خانم رحیمی گفت میومدین تو خونه که کولر داریم ! 
برق هم مال خونه ی خودمون نبود و از خونه آقای رحیمی سیم کشی کرده بودیم تو خونه خودمون . اونا هم از خونه قدیمیشون سیم کشی کرده بودن تو باغشون ! 
آقای رحیمی نزدیک نیومد و دایی و عمو حسن رفتن پیشش و قشنگ فهمیدم عمو حسن آقای رحیمی رو سوال پیچ کرد در مورد باغی که کنار باغ ما بود و می خواست بفروشتش . البته خاله ویدا و عمو حسن خودشون باغ دارن اما عمو حسن گفت : اگه به جای 2 ملیارد باغ رو بده 1 ملیارد یا 1 و نیم ملیارد مال خودمون رو می فروشم اینو می خرم .
البته انگار منصرف شد . خلاصه کم کم داشت غروب می کرد اما هنوز پرتو هایی از خورشید بود . یکدفعه دمپایی من ول شد و من برای اینکه بگیریمش افتادم تو آب و خیس خالی شدم و این وسط تو داشتی می خندیدی ! من و بابا تصمیم گرفتیم برگردیم باغ خودمون تا شما هم بیاین و این خانم رحیمی هنوز اونجا بود . من بابا دوربین بابا رو برداشتیم و رفتیم از گل ها عکس گرفتیم . هر از گاهی تو از پشت توری بعضی وقتا صدام می زدی . خلاصه عکاسی که تموم شد برگشتم پیشتون ( آقاجون شیب قسمتی که ازش افتاده بودم رو کلا کنده بود و دیگه نمی افتام) یکم بعد برگشتیم باغ خودمون . آفتاب دیگه تو آسمون نبود و ما رفتیم لباسامون رو عوض کردیم . عمو حسن و آقاجون هم آتیش درست کردن . من هم که عاشق آتیش بودم همه اش دوربر آتیش بودم . مامان گفت بیا لباس قبلیت رو بپوش این بو دود نگیره ! برگشتم داخل و تو همچنان پای گوشی بابایی بودی ! برگشتم پیش آتیش و خلاصه بود تو آتیش ذرت گذاشتیم که شد بلال😀خلاصه اومدی بیرون و بلال خوردیم و دندون خاله لادن هم درد می کرد نمی تونست بلال بخوره . یه چیزی پهن کردیم اون ور خونه و بابا رفت نشست اونجا . خاله لادن دندونش خوب شد و خواست بلال بخوره اما یدونه زیادش بود پس نصف کرد و نصفش رو داد به من . خلاصه خوردیم و بازی کردیم و من و ارسلان مثل دفعه پیش ( وقتی برای چهارشنبه سوری اومده بودیم من و تو و ارسلان نشسته بودیم کنار آتیش مسابقه می دادیم نوک چوب کی زودتر آتیش می گیره) مسابقه می دادیم و چون اون آتیشی که ما بالاش بودیم برای تو زیادی بزرگ بود تو روی آتیش دیگه ای با ما مسابقه دادی . خلاصه بعد بازی و اینا عمو حسن می خواست کلیه و کبد و قلب گوسفند(جیگر🤢) رو بزنه سر سیخ بپزه برای شام . خلاصه منم نشستم پیش عمو حسن و خاله ویدا و نگاه کردم .
موقع شام من و تو که جیگر دوست نداشتیم اضافه جوجه ظهر رو خوردیم . بعد ناهار بابا گفت می خوایم شب اینجا بخوابیم . تو هم که خیلی دوست داشتی . دایی با لپ تابش والیبال گذاشته بود و منم داشتم با گوشی مامان با دوستام حرف می زدم .تو هم با خاله مریم و ارسلان نشسته بودی تو حیاط با گوشی بابا بازی می کردی . همون لحظه خاله مریم صدام کرد گفت بیام چیپس بخورم دایی ماست خریده . خلاصه خوردیم و وقتی برگشتیم داخل تشک ها رو انداخته بودن . من بین خاله ویدا و خاله مردم خوابیدم و تو هم اونور خاله ویدا پیش مامان.من همون ساعت 12 خوابم برد اما مامان می گفت شما تا ساعت 2 بیدار بودی . صبح ساعت 6 و نیم بلند شدم و تو هنوز خواب بودی . البته بابا می گفت پنج و نیم هم بیدار بودی دوباره خوابیدی . خوشید هنوز از پشت کوه ها نیومده بود بیرون و هوا سرد بود . مانتو مامان رو پوشیدم تا سردم نشه بعد رفتم پایین پیش آقاجون که داشت پونه ها و علف ها رو می کند . 
یکی دو ساعت دیگه مامان و خاله ویدا و ... بیدار شده بودن (البته مامان بیدار بود) که یکدفعه شما میاید دم در پیش ما میگی : دستشویی دارم 
بعدش دیگه رفتیم داخل و تو دوباره پیش بابا خوابیدی . منم رفتم سراغ گوشی مامان تا صبحانه حاضر بود و تو رو بیدار نکردیم و صبحونه خوردیم . تخم مرغ و کره و پنیر . بعد خوردن وسایل رو جمع کردیم و تو کم کم بیدار شدی و آماده شدیم برگردیم شیراز . اما آقاجون و دایی و عمو حسن داشتن پایین یه راه برای آب باز می کردن تا یکی از درختای هلو بیشتر آب بخوره . بعد قرار شد بابا و مامان و تو و ارسلان اول برید شیراز بعد ما بیایم . چون ارسلان امتحان داشت و باید می رفت خونه درس بخونه . دیگه شما رفتید و بعد کلی وقت عمو حسن اومد و من و خاله ویدا و خاله مریم و مامان جون با عمو حسن بریم . خاله لادن و دایی وحید و آقاجون بعدا با ماشین دایی بیان .


عکس ها : 
 


تو😍


من (عکاس بابا)

پسندها (6)

نظرات (2)


16 خرداد 00 15:12
همیشه به خوشی و گردش و شادی عسلللمم😘😘😘😘😍😍😍
آبجی آوا
پاسخ
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
AvaAva
16 خرداد 00 15:14
اولین خاطره ای بود که می نوشتم
خوب شده ؟
آبجی آوا
پاسخ
؟؟؟